جای خالی
خیلی چاق بود.پای تخته که می رفت ، کلاس پر می شد از نجوا.تخته را که پاک می کرد ،بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد.آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود.یکی گفت:«خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده.»
و شلیک خنده کلاس را پر کرد.معلم برگشت.چشمانش پر از اشک بود.آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند.لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او را هیچ کس پر نکرد...
سلام پریچهر
من وبلاگ تو رو دیدم
من هم یک وب لاگ دارم کمکم میکنی تا اونرو بسازم؟
اومدم ببینم .
چی رو ببینم ؟
خب بیا سر بزن دیگه دیگه
سلام
خوشحالم اومدم به وبلاگت.کم کم سعی میکنم آرشیو مطالبت رو هم بخونم.این چند پست رو دیدم...دوست دارم یه سر بیای پیش خودم...خودخودم!ایشاالله خوشت بیاد..شاد باشی و عاشق عشق...
سلام پری جون
خیلی خیلی قشنگ مینویسی
هر وقت میام و به روز نکردی دلم میگیره
وبلاگت هم محشره عین خودت زیبا
افکار و عقایدت هم که فوق العاده
مشتاق دیدارت هستم